تُنگِ تَنگ

به امید شکستن...

تُنگِ تَنگ

به امید شکستن...

تُنگِ تَنگ

یک عمر تلاش کردم تا نشکنم
امروز صبح،
آیینه کاری های حرمت
چه ساده،
شکستند مرا...

طبقه بندی موضوعی

عجب حالی داری تو!!!

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۴۰ ب.ظ

با آن همه کار، دم افطار، دیگر رمق نداشتیم

حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره.

می گفتم:
عجب حالی داری تو!!
می گفت: تو چرا بی حالی؟



از کتاب فرزند آسمان 

خاطرات شهید حسین غلام کبیری


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۰۸
دلتنگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی