حسم میگه همونطور که به کاغذ و کتاب کاغذی گرایش داریم، دوباره روزی به وبلاگ های قدیمی هم گرایش پیدا خواهیم کرد. :)
حواس تو به دلم هست اشتباه نکنم
بیا بیا کمکم کن گناه نکنم
به جذبه ی نظر تو که با دلم مانده ست
قسم به آن چه نخواهی نگاه نکنم
«بضاعه مزجاه» این جهانی را
چرا نثار فاطمه روحی فِداه نکنم؟
در این زمانه ی پرخطر و پرفتنه
چرا رضای تو را جان پناه نکنم؟
هوی هوس همه دم به گوش دل گوید
که گوش کن سخنم را و آه... نکنم
و کاش پر بکشم تا به آسمان بروم
که این همه لطف تو را تباه نکنم
94.12.12
کند.
عدّهای میگویند شما جرأت را از مدیران میگیرید! نه آقا، بنده خودم آدم باجرأتی هستم و از کارهای بزرگ اصلاً واهمه ندارم و وارد کارهای بزرگ شدهام و میشوم و از آدم باجرأت هم لذّت میبرم. هر آدمی را هم ببینم که با مشاهده کار عظیم به شوق میآید تا جلو برود، در دلم تحسینش میکنم و قدر او را میدانم. نخیر، نمیخواهیم جرأت مدیرها را بگیریم؛ منتها آن مدیری که پشت کارش استدلال هست، جرأت دارد؛ اما آن مدیری که استدلال ندارد، خودش جرأت ندارد. کارش «یقدّم رجلا و یؤخّر اخری» است؛ یک قدم جلو، یک قدم عقب؛ آخر هم کار را ضایع و خراب میکند. پاسخگو بودن به این معناست.
من میبینم گاهی اوقات بعضی اشخاص کارهای زیادی میکنند، اما اصلاً توجیه ندارند. بامزه این است که بعد هم در موضع معترض و اپوزوسیون مینشینند! آقا سیزده، چهارده سال در رأس یک وزارتخانه بوده؛ محصول کار، مطلقاً غیرقابل قبول است؛ حالا به جای اینکه ما برویم بگوییم آقا شما بعد از سیزده، چهارده سال چرا محصول کارتان این است، او طلبکار است که به من کمک نکردند! این حرف معنا ندارد. جایی داشته باشید برای اینکه این معنا را سؤال و مشخص کنند، که ببینیم چرا اینگونه حرف میزنند.
میخواهم بگویم هر کاری میکنید، باید طوری باشد که برای آن استدلال و توجیه قانعکنندهای داشته باشید. اگر از شما پرسیدند چرا این سرمایهگذاری را کردید، چرا آن اقدام را کردید، چرا آن اقدام را نکردید، بگویید با این استدلال. البته ممکن است آن استدلال، غلط باشد و همه آن را نپسندند؛ اما شما استدلال داشته باشید. پاسخگو بودن، یعنی این. در پیشگاه خدای متعال نیز همینطور است. اگر ما پیش خدای متعال استدلال داشته باشیم، چنانچه استدلال ما غلط باشد، خدای متعال اغماض میکند. البته گاهی میشود که انسان استدلال خودش را قبول ندارد؛ این را خدا میفهمد؛ مردم هم میفهمند. آنجایی که استدلال را صوری درست کردیم، دیگران میفهمند. پس باید استدلالی باشد که واقعاً خود ما را قانع کند.
من در همینجا بگویم: یکی از چیزهایی که واقعاً اولویّت ندارد، برگزاری بعضی از سمینارهاست. امسال به نظرم ایران رکورد سمینار را شکست! هر روز در رادیو و تلویزیون خبر برگزاری سمیناری درباره فلان مسألهای که چندان اهمیت ندارد، منعکس میشود. یک وقت هست که عدّهای در اینجا جمع میشوند تا تبادلنظر علمی کنند. در این سمینارها اینطور نیست؛ باید پول هواپیما و هتلشان را بدهند؛ بعد که آنها به اینجا میآیند، میگویند بهبه، شما ایرانیها چقدر میهماننوازید؛ ما میخواهیم دو روز دیگر هم بمانیم! چنین چیزهایی در دنیا معمول نیست. به طور جدّی جلوِ اینها را بگیرید؛ مگر اینکه سمینار لازمی باشد که برای برگزاری آن، واقعاً یک نیاز حقیقی وجود داشته باشد.
اگر کسی هیچ از انقلاب ما نمیدانست جز این که همین یک سند ساواک را بخواند، کافی بود تا به ژرفای انقلاب پیببرد: «عصر روز پنجشنبه 57/9/2 در خیابان کوروش کبیر ]شریعتی[ بین دو اتومبیل تصادفی رخ داده است. افسری که جهت کروکی در محل حاضر شده با مشاهده وضع رانندگان با لحن تهدیدآمیزی اظهار داشته صبر کنید خمینی برایتان کروکی بکشد. با این عمل افسر مزبور، بلافاصله رانندهای که مقصر بوده باارائه مدارک و آدرس و صدور چکی به مبلغ 60 هزار ریال به راننده خسارت دیده اظهار داشته اتومبیل خودتان را تعمیر نمایید و اگر مخارج آن زیاد شد، با توجه به آدرسی که در اختیار دارید، حاضر به پرداخت مابقی مخارج میباشم. در این هنگام راننده مقابل ضمن استرداد مدارک و سوزاندن چک موردبحث، خطاب به افسر راهنمایی اظهار میدارد جهت خشنودی آقا (خمینی) این پولها ارزش ندارد و بعد از روبوسی با راننده دیگر محل را ترک و تماشاچیان این صحنه، مأمور را مورد تمسخر قرار دادهاند.» (انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک- دفتر هفدهم، صفحه 300)
از امروز ان شا الله چله میگیرم
اگر خدا توفیق بده و قبول هم بکنه....
امید دارم که روز چهلم به آرزوی دیرینه ام برسم....
باورش سخته ولی خب... ما با خاندان کرم طرفیم...
یا مرتضی علی (ع) - این را شاید فقط باید از امیرالمومنین ع گرفت...
شاید هم برعکس... نباید اصلا به روی ایشون آورد...
به هر حال معذرت و خواهش... یا علی ع
امروز یک امتحان را هم دادم و فقط دوتای دیگر ماند.
حس خوبیست.
امتحانات این ترم کشفی جالب را هم برایم به ارمغان آورد:
تفاوتی نمی کند درس سخت یا آسان من ناخودآگاه همانقدر درس میخوانم که 70-80 درصد نمره را کسب کنم. فرقی نمی کند چقدر وقت داشته باشم یا چقدر در آن درس قوی باشم.
یاد یکی از سخنرانی های تد افتادم که سال اول برای تقویت توان شنیداری مان (همون لیسنینگ) گوش میدادیم. خانمی که صحبت می کرد، میگفت که درنوجوانی بسیار چاق بوده و معتقد بود آنچه که وزن ما را تعیین می کند، میزان خورد و خوراک یا فعالیت ما نیست!
بلکه تصوری است که بدن از خودش دارد. یعنی بدن عادت کرده که همیشه اینقدر باشد و خیلی هوشمندانه همه چیز را تنظیم می کند که همین قدر بماند. همانطور که هنگام راه رفتن ناخودآگاه تعادلمان را حفظ می کنیم. در طول زندگی هم ناخودآگاه وزنمان را حفظ میکنیم.
یعنی مثلا اگر یک روز کم غذا بخوریم، بدن به شیوه ی رندانه ای از مصرف کالری ها می کاهد تا برآیند ورودی ها و خروجی ها ثابت باشد.
حالا دقیقا تصور میکنم که در رابطه با درس خواندن هم همین است.
درس هایی را که میتوانم با 3-4 ساعت وقت گذاشتن 20 بگیرم، با نمره ی میانگین 16و اندی پاس میکنم و همیشه هم برایم قابل قبول است. راضی هستم از شرایط و تقریبا امتحان را که میدهم، میدانم نمره ام در همین حدود است.
حالا برای تغییر چه باید کرد؟
من واقعا راضی هستم!!!!
امید شکستن در من زنده شده...
کسی رو که بخاطر امید داشتن سرزنش نمیکنن، می کنن؟
مبارکه ان شا الله
دعا کنید ما هم شهید بشیم
ایشاللا فدای آقا بشیم
سپر بلای آقا باشیم
رو سفید بشیم پیش حضرت زهرا س
صبح بعد هزار زور و زحمت که از جام خودم رو بلند کردم،
به ذهنم رسید که: آره، دلم بیمار شده...
گفتم: خدایا جونم، یه چیزی بگو...
قرآن باز کردم: اجعلوا لله شرکا...؟
آخه خودم میدونم...دلم محدود شده...نیتم کوچیک شده...
گفتم: خدایا خودت دلمو خوبش کن...
بعد یهویی به دلم افتاد:
زیارت عاشورا...
زیارت عاشورا داروی دله
داروی حب و بغضه
داروی تعدیل و تصحیح دل خواسته هاست....
تصمیم گرفتم ان شاالله زیارت عاشورا بخونم
دو وعده صبح و غروب
راستش از همون لحظه ی تصمیم حال دلم بهتر شد...
____________________
+اعتراف: حرفایی که به خدا زدم همینا نبود...بیشتر بود...نمیشه گفت
+++بعدا نوشت:
رزق بود واقعا... من حیث لا یحتسب
دشمن خارجی که دارد می پوسد تمام می شود...
نفوذو بچسب!!!
النفوذ
والنفوذ
و ما ادراک مالنفوذ!
امروز نابودم
داغونم
صدای امیرالمومنین را می شنوم که از پس اعصار می گذرد و مرا خطاب قرار می دهد:
... یا اشباه الرجال و لا رجال...
به راستی آقا..کاش ده تا... اصلا صد تا از من میدادی و یک «...» می گرفتی!
از دل خون انار
می شود فهمید
که بهشتیست!
_____________________________
بعدا نوشت:
و از جگر تکه تکه اش!
دارد جوانه می زند در من سوال ها
دارد حلول می کند در من محال ها
چیزی شبیه معجزه، چیزی شبیه عشق
چیزی فرای مدرسه و قیل و قال ها
بار امانتی که خدا وعده داده است
حس می کنم ورای تمام روال ها
من مانده ام میانه ی راهی بسی دراز
راهی که می رسد به ظهور کمال ها
شاید شود که یار ز رخ پرده برکند
تا حل شود تمامی این جدال ها
فرصت کم است دیگر و باید که لاجرم
پرداخت به تو در همه ی این مجال ها