گله
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس | که چنان ز او شدهام بیسر و سامان که مپرس | |
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد | که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس | |
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست | زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس | |
زاهد از ما به سلامت بگذر، کاین می لعل | دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس | |
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد | هر کسی عربدهای، این که مبین، آن که مپرس | |
پارسایی و سلامت هوسم بود... ولی | شیوهای میکند آن نرگس فتّان که مپرس | |
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم | گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس | |
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا | حافظ این قصّه دراز است، به قرآن که مپرس |
۹۳/۰۷/۲۳